گاهی متهمّش میکردند که شعرهای مهجور قدما را میدزدد
و پس و پیش میکند و به اسم خودش به خلق الله قالب میکند. گاهی هم شعرهایش را میدزدیدند
و بدون پس و پیش کردن به اسم خودشان به خلقالله قالب میکردند.
آوانگارد هم بود، موهایش را شانه نمیزد و بهجای ژل از سرش گِل
میچکید. با همان لباس مندرس خاکآلود که لباسش کارگریاش بود و کفشهای پلاستیکی
پاره پاره به جلسات ادبی میرفت و شعر میخواند. بعضی وقتها بیلش را هم با خودش میبرد
و دم در پارک میکرد.
کار یغما، این نبود که دستی به سر و گوش کلمات دستمالیشده
شاعران دیگر بکشد و آنها را با یک هیئت تألیفی جدید، تحویل جماعت بدهد. او خودش
کلمات را شکار میکرد و به بند میکشید و در قفس شعر به نمایش میگذاشت.
نهنگ موج عشقم، در گِل ساحل نمیگنجم
شنا باید در اقیانوسم، اندر گل نمیگنجم
زبانی آسمانی دارم، امّا کس نمیفهمد
حدیث قدسم، اندر گوش هر غافل نمیگنجم
اگر فهم سخن یا درک من ننمود نادانی
عجب نبود که در اندیشه جاهل نمیگنجم
بیابانگرد و صحراورز و دور از مردمم، آری
میان شهر در غوغای بی حاصل نمیگنجم
نگارم گفت: بیرون کردم از دل مهر یغما را
بگو: من مرغ کیوان رفعتم،در دل نمیگنجم